این داستان رو کسی برام تعریف کرد و قسم میخورد که واقعیه:دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم! در ادامه مطلب...
نفس كه مي كشم ، با من نفس مي كشد قدم كه بر مي دارم ، قدم بر مي دارد بيدار مي ماند تا خوابهايم را تماشا كند او فرشته ي من است....همان موكل مهربان اشك هايم را قطره قطره مي نويسد دعاهايم را يادداشت مي كند آرزوهايم را اندازه مي گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي كند و وقتي كه مي بيند دلتنگم پا در مياني مي كند و كمي نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد تا دلم كوچك و مچاله نماند
به فرشته ام مي گويم از اينجا تا آرزوهاي من چقدر راه است؟ من كي به روياهايم مي رسم؟ مي گويم : من از قضا و از قدر واهمه دارم. من از تقدير مي ترسم . از سرنوشتي كه خدا برايم نوشته است. من از صفحه هاي فردا بي خبرم. كاش قلم دست خودم بود...كاش خودم مي نوشتم... فرشته ام به قلم سوگند مي خورد و آن را به من مي دهد و مي گويد: بنويس...دعاهايت را بنويس...روياهايت را ، خيالت را و آرزويت را ، فكرت را و ذكرت را... هر چه كه مي خواهي... بنويس كه دعايت همان سرنوشت توست . تقديرت همان است كه پيش تر خود نوشته اي... شب است و از هزار شب بهتر است. فرشته ها پايين آمده اندو تا پگاه درود است و سلام... قلم دست من است و مي نويسم مي دانم كه تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت...
:ادامه مطلب:
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |