پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : در ادامه
دلم گرم خداونديست... چه بخشنده خداي عاشقي دارم! برايت من خدا راآرزودارم
نفس كه مي كشم ، با من نفس مي كشد قدم كه بر مي دارم ، قدم بر مي دارد بيدار مي ماند تا خوابهايم را تماشا كند او فرشته ي من است....همان موكل مهربان اشك هايم را قطره قطره مي نويسد دعاهايم را يادداشت مي كند آرزوهايم را اندازه مي گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي كند و وقتي كه مي بيند دلتنگم پا در مياني مي كند و كمي نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد تا دلم كوچك و مچاله نماند
به فرشته ام مي گويم از اينجا تا آرزوهاي من چقدر راه است؟ من كي به روياهايم مي رسم؟ مي گويم : من از قضا و از قدر واهمه دارم. من از تقدير مي ترسم . از سرنوشتي كه خدا برايم نوشته است. من از صفحه هاي فردا بي خبرم. كاش قلم دست خودم بود...كاش خودم مي نوشتم... فرشته ام به قلم سوگند مي خورد و آن را به من مي دهد و مي گويد: بنويس...دعاهايت را بنويس...روياهايت را ، خيالت را و آرزويت را ، فكرت را و ذكرت را... هر چه كه مي خواهي... بنويس كه دعايت همان سرنوشت توست . تقديرت همان است كه پيش تر خود نوشته اي... شب است و از هزار شب بهتر است. فرشته ها پايين آمده اندو تا پگاه درود است و سلام... قلم دست من است و مي نويسم مي دانم كه تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت...
در دعاهای قنوت سحرت
در مناجات خدایی شدنت
هرگز از یاد مبر،من جا مانده
که بی حد به دعا محتاجم
:ادامه مطلب:
كه با دستان من گندم براي ياكريم خانه ميريزد!
كه ميخواند مرا باآنكه ميداند گنهكارم!
دلم گرم است،ميدانم بدون لطف اوتنهاي تنهايم...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |