آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
شکایت از که کنم کانچه میرود به سرم
گناه جهل من و جرم اشتباه من است
نه از قضا گله اى دارم و نه از تقدیر که دشمنم همه اندیشه تباه من است
خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان باید از جان بگذری تا بشوی عاشقشان روز اول که از خاک سرشتند گلشان سنگی اندر گلشان بود
فلک کور است ، صدای نعره ام در کوچه می پیچید در ادامه مطلب:
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ...
همان شد دلشان
دلم شوریده در شور است
صدای خنده و آواز می آید
زکوی دلبرم امشب
صدای ساز می آید
دلم بی وقفه می لرزد
نمی دانم چرا تنگ است و می ترسد؟
قدم لرزان به سوی کوچه می آیم
دو دستم را به روی یکدیگر
با حرص می سایم
خدایا ترس من از چیست؟
عروس جشن امشب کیست؟
صدای همهمه
با ورود شیخ عاقد میشود خاموش
صدای شیخ می آید :
عروس خانم وکیلم من؟
جوابم ده وکیلم من؟
صدای آشنایی بله می گوید
و مردم یکصدا با هم مبارک باد می گویند
خدای من صدای اوست!!!
صدای آشنای اوست!!!
دلم در سینه می افتد
برای مدتی ساکت
برای مدتی خاموش...
خدای من مبارک نیست
مبارک نیست
بگوئیدم دروغ است آنچه بشنیدم
بگوییدم دروغ است آنچه فهمیدم
نگار من عروس جشن امشب نیست
:ادامه مطلب:
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |